به سن بلوغ رسیده بودم،حتی وسیله بهداشتی مناسب برای هر ماهم نداشتم،عمه خانم یه رویه بالشی کهنه آورد ودرزاشو جر داد ودوتیکه اش کرد وگفت استفاده کن.در حالیکه تو صندوقش که همیشه کلیدشو مینداخت گردنش کلی پارچه تمیزداشت ولی دلش نمیومد از اونا بده نگهش داشته بود برا آخرتش،زمستان شده بود یکی از اون پارچه هارو میشستم واونیکی رو استفاده میکردم،عمه خانم وسواس داشت واجازه نمیداد رو بخاری خشکش کنم،بیرون خشک نمیشدوهمونطور خیس استفاده میکردم،از سرما ونمش دل وکمرم درد میگرفت.یه روز خانم ناهید متوجه حال وروزم شد،خدا خیرش بده برام همه چی فراهم کرد.
من ارتباطمو با خانم معلم مهربونم که فرشته زندگیم بود حفظ کرده بودم اغلب عصرا می رفتم دیدنش،یه خونه با صفا داشتن نقلی وتمیز ومرتب یه حیاط با صفا با درخت مو که براش داربست زده بودنو تابستونا خوشه های انگورش آویزون میشد،دوتا اتاق تو در تو داشتن ویه مهمونخونه وآشپزخونه بی نهایت تمیز،با پرده های چهار خونه قرمز که پایینشو چین داده بودن.دلم میخواست از وقتی می رفتم خونشون تا برمیگردم همش تو اون آشپزخونه بشینم ودکور چوبی که پراز چینیای پر گل وزیبا بود رو نگاه کنم،مادر خانم ناهید کلکسیون قوری داشت،هر کس سفر می رفت براش یه قوری می آورد.خانم ناهید که اسم کوچیکشم ناهید بود وبه قول خودش ناهید به توان دو بود،پیر دختر بود بخاطر خواهر وبرادر معلولش ازدواج نکرده بود،البته هر دوشون شش سال پیش فوت شده بودن ولی یه زمانی تامین مخارجشون به عهده اش بوده ونمیخواسته رهاشون کنه و بعدشم دیگه سنش رفته بود بالا ودیگه موردی برای ازدواج نبوده وبا مادر مسنش زندگی می کرد.دو خواهر ویک برادر بزرگتر داشت که سر خونه زندگیشون بودن.
ناهید خانم که دیگه بهش خاله میگفتم ،خیلی هنرمند بود تمام لباساشو خودش می دوخت ومی بافت،گلدوزی وقلاب بافی وهمه کاری بلد بود،کلا خانواده هنرمندی بودن وروشنفکر،برادرش تئاتر کار میکرد،یکی از خواهراش آرایشگر بود،یکیشونم مترجم سفارت انگلیس بود.برای اون زمان این خانواده خیلی متجدد بودن ومن خیلی خوش شانس بودم که با هاشون آشنا شده بودم.هر روز عصر چای وشیرینیشون آماده بود،خاله همیشه موهاش مرتب بود یه رژلب ملیح میزد با لباس مرتب وعطر زده با مادرش که اونم بسیار تمیز وخوش صحبت بود، درمورد مسایل روز اجتماع وسیاست ومد و....وراههای پیشرفت خانمهاحرف میزدن،چیزایی که برام جدید وجذاب بود.
خونشون برام بهشت بود ساعتی رو از دنیای خودم فارغ میشدم تا بتونم جهنم زندگی با عمه خانم خسیس و وسواسی رو تحمل کنم...
پونزده ساله شده بودم،زندگیم بسیار سخت می گذشت،چه از لحاظ مالی وچه عاطفی.عمه خانم خسیس تر از همیشه شده بود،همش در حاله ورد خوندن بود و دستور دادن به شستن وآبکشیدن،مدام باید صدای آب میومد تا آروم میشد.
به خاله ناهید پناه بردمو گفتم وضعمو که میبینی تا کی میتونم گرسنگی بکشم به امید چای وشیرینی عصرانه منزل شما.دستامم پوستش رفته وبه گوشت رسیده از بس لباسا رو ده بار ده بار شستم وآب کشیدم.برم سر یه کاری که کمتر تو خونه باشم.
همکلاسام اغلبشون ازدواج کرده بودن،اوناییم که درس میخوندن هدفاشون کاملا مشخص بود میخواستن تحصیلات عالیه داشته باشن.من دلم نمیخواست ازدواج کنم ،در واقع خواستگاریم نداشتم،فقط یه بار پسره تقی بقال یه ابراز احساسات نصفه ونیمه کرد وبعدم یادش رفت.
دلم میخواست درس بخونم ولی شرایطم سخت بود.به خاله ناهید گفتم میخوام درسو رها کنم.گفت به هیچ وجه نمیشه. درستو بخون تا آینده ای روشن داشته باشی،کارم درکنارش انجام بده خودم یه کاری برات پیدا میکنم.
فرداش بهم گفت بعد از مدرسه برو پیش خواهرم زهره که آرایشگره.اونجا هم کار میکنی وهم کار یاد می گیری.فقط به کسی نگو.اونزمان اغلب خانواده ها آرایشگری رو یه هنر نمیدونستن ودید خوبی نداشتن.
هر چند خیلیا دوست داشتن خانماشون موها وصورت مرتب وزیبایی داشته باشن ومدام برن آرایشگاه ولی طالب آرایشگر شدن زن ودختراشون نبودن.
پذیرفتمو ،به عمه خانم گفتم بعد از مدرسه باید برای آمادگی مسابقه هنر که با حضوره وزیره عصرا مدرسه بمونم خاله ناهیدم هست.
بعد از کلی غر غر کردن که بی صاحب وصلاحی که اصلا مدرسه میری من عمری گفتم لازم نیست بره ولی کسی گوش نداد .الانم دیگه خاله ناهیدت همه کارت شده وزبونت دراز شده ودیگه تا غروب میخوای تو کوچه ول باشی و...رضایت داد.
هر چند قول گرفت وقتی بر میگردم حتما ظرفا ولباسا رو چندبار آبکشی کنم.
فردا ظهرش رفتم سر کار،زهره خانم خیلی جدی بود ،با اینکه بگو وبخند بود ولی تو کار اصلا شوخی نداشت وحسابی از شاگرداش کار می کشبد.غیر از من سه تا شاگرد داشت که اونا سالها براش کار کرده بودن وحسابی وارد شده بودن.
محیط اونجا برام خیلی جالب بود،خواننده ها،هنر پیشه ها،زنای پولدار رفت وامد داشتن.طرز لباس پوشیدناشون،حرف زدنشون وتجربیاتشون از سفرهاشون و...همگی برام جذاب بود.
روزا وماههای اول کارم جارو کردن کف سالن وگردگیری میز وآیینه ها بود.ونگاه کردن به دست زهره خانم وبقیه دستیاراش بود.
حقوق کمی بهم میداد ولی همونم برام خیلی خوب بود میتونستم یه وعده غذا بخورم وهزینه رفت وآمدم تامین میشد...
#داستان_یگانه❤❤